&داستان دوستان
?مردی از شام امام حسن(ع) را دید که بر مرکب سوار است. زبان به لعن امام گشود. امام چیزی نگفتند تا مرد ساکت شد بعد به او سلام کردند و خنده کنان فرمودند ای پیر مرد به گمانم غریبی و شاید مرا با کسی اشتباه گرفتهای، به هر حال اگر خستهای نزد ما استراحت کن، اگر چیزی میخواهی کمکت میکنیم، اگر راه را گم کردهای راه را نشانت میدهیم و اگر عریانی لباست میپوشانیم و اگر محتاجی بی نیازت می کنیم و اگر بی پناهی پناهت میدهیم و اگر به قصد مسافرت آمدهای میهمان ما باش تا روز بازگشت. ... مرد شامی گریست و گفت به درستی که خدا می داند که رسالتش را کجا قرار دهد .
... .(بحارالانوار ، ج43، ص 344)